جدول جو
جدول جو

معنی رزق الله - جستجوی لغت در جدول جو

رزق الله
(پسرانه)
روزی ای که خداوند می دهد
تصویری از رزق الله
تصویر رزق الله
فرهنگ نامهای ایرانی
رزق الله
(رِ قُلْ لاه)
1- رزق الله بن سلام. 2- رزق الله بن موسی. 3- رزق الله بن الاسود. 4- رزق الله الکلوذانی. محدثانند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
رزق الله
(رِ قُلْ لاه)
یا رزق اﷲ منجم. منجم مصری است که معروف به نحاس گشته عمرش طولانی شد. بنا به قول ابوالصلت امیه اندلسی در سال 150 هجری قمری در مصر حیات داشته و شیخ المنجمین بوده است وحکایتی از او منقول است که در مختصر الدول و تاریخ الحکماء ضبط شده است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 186 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود
اسکندرافندی. او راست: رساله فی الدفتیریا او الخناق و السیروثرابیا او التداوی بالمصل، چ لبنان. (از معجم المطبوعات ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روح الله
تصویر روح الله
(پسرانه)
روح خداوند، لقب عیسی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عزت الله
تصویر عزت الله
(پسرانه)
عظمت و بزرگی خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حق الله
تصویر حق الله
حقی که خداوند بر بنده دارد، کنایه از طاعت، امر و عبادتی که شرع دستور انجام آن را داده است مانند نماز، روزه و سایر فرایض مذهبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روح الله
تصویر روح الله
لقب حضرت عیسی
فرهنگ فارسی عمید
(حُلْ لاه)
حضرت عیسی. (غیاث اللغات) (آنندراج). لقب عیسی پیغامبر. روح. رجوع به ’عیسی’ و ’روح’ در این لغت نامه شود:
در اثر خوانده ام که روح اﷲ
شد بصحرا برون شبی، ناگاه.
سنایی.
نه روح اﷲ در این دیر است چون شد
چنین دجال فعل این دیر مینا.
خاقانی.
من چو روح اﷲ شده بر آسمان
وآن شده همچون جمادی در زمین.
خاقانی
ابن عبدالله قزوینی (متوفی بسال 541 ه. ق) او راست: شمس المنیر الاعظم فی اسماء البدر المسیر المعظم. (کشف الظنون چ استانبول ج 2 ستون 1062)
قاضی، شهاب الدین. وی قاضی جمشکزک بود. او راست: منظومه ای فارسی موسوم به زهرهالادب در لغت
لغت نامه دهخدا
(حُلْ لاه)
ده کوچکی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 12هزارگزی جنوب شرقی مرزبانی و یک هزارگزی گندآباد. سکنۀ آن 45 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خَ قُلْ لاه)
آفریدۀ خدا، در تداوم عامیانه، مردم. (یادداشت بخط مؤلف).
- ای خلق اﷲ، ایهاالناس. ای مردمان
لغت نامه دهخدا
(حَقْ قُلْ لاه)
امری که مخالفت آن اجراء حد یا تعزیرایجاب کند. مقابل حق الناس. رجوع به مادۀ حق شود
لغت نامه دهخدا
خدا ترا پاداش دهاد، (بدم گفتی خرسندم عفاک الله نکو گفتی سگم خواندی و خشنودم جزک الله کرم کردی) (سعدی. کلیات) یا جزک الله خیرا. خدا ترا پاداش نیکو دهاد خ
فرهنگ لغت هوشیار
خدا او را پاداش دهادا، یا جزه الله خیر الجزاء. خدا اورا پاداش دهاد بهترین پاداش: (و حقوق او را با خلاص دوستی برعایت رسانیده شد و ذکر حق گزاری حریت او بدان مخلد گردانیده آمد جزه الله خیراالجزاء)
فرهنگ لغت هوشیار
راست گفت خدای. یا صدق الله العلی العظیم. راست گفت خدای بلند (مرتبه) بزرگ (مخصوصا پیش یا بعد از قرائت آیات قران گفته شود
فرهنگ لغت هوشیار
عزت خدا ارجمندی خداوندی -20 نامی است از نامهای مردان 0 توضیح در فارسی معمولا بصورت عزت الله نویسند
فرهنگ لغت هوشیار
خدا بالابراد، یا رفع الله درجنه. خدای پایه او را بالابراد،شعری گفته است خواجه ابوالهیثم - رفع الله درجته - و اندرو سوالهای بسیارکرده. . یا رفعها الله. خدای آندو را بالا براد،و اقبال پادشاه وقت و همت او - رفعها الله - در افزوده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روح الله
تصویر روح الله
لقب حضرت عیسی (ع) پیغامبر میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
خدا ببخشایاد، خداوند رحم کند، یا رحم الله اسلافهم و ابداخلافهم. خدا پیشینیان آنانرا ببخشایاد و جانشینانشان را پایدار دارادخ یا رحم الله الماضین منهم. خدا ببخشایاد در گذشتگان آنانرا: (وطایفه ای از ماهیرایشان. . چون قاضی محمد عبدالحمید اسحق. . رحم الله الماضین منهم... . یا رحم الله معشرالماضین. خدا ببخشاید گروه گذشتگان را. رحم الله معشر الماضین که بمردی قدم سپردندی. (سعدی. کلیات)
فرهنگ لغت هوشیار
خدا او را روزی دهاد، یا رزقه الله سعاده الدارین. خدا نیکبختی دنیا و آخرت را بدو روزی دهاد، خانه خواجه من بنده اطال الله بقا ه... ورزقه الله سعاده الدارین قبله احرار... بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حق الله
تصویر حق الله
امری که مخالفت آن اجرا حد یا تعزیر ایجاب کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزب الله
تصویر حزب الله
خداپرستان گروه خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزب الله
تصویر حزب الله
((حِ بُ))
حزبی که اعضای آن فقط معتقد به اسلام و تابع مکتب الله هستند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حق الله
تصویر حق الله
((~ُ لا))
اجرای اوامر خدا و طاعت و عبادت او
فرهنگ فارسی معین